هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

هانیا عاشق دالی بازی شده

هانیا جان با افتخار به چشمای پر از ستاره ات سلام می کنم دیشب از بس خسته بودم نتونستم واست بنویسم. الان که هنوز از خواب بیدار نشدی گفتم بشینم و کارم رو انجام بدم. دیروز روز خوبی بود. کم حادثه و زیبا و کمی سرد. پریشب که دوباره ساعت 3 خوابیده بودی و این باعث شده بود تا ساعت 12 ظهر خواب باشی و به من هم اجازه بدی به کارای عقب افتاده ام برسم. بابایی که از بیرون اومد شما هم کم کم بیدار شدی و روز کاری ما شروع شد. حالا کی با هانیا خانم سر و کله بزنه. ماشاالله چشما اندازه یه دکمه باز شده بود و مگه بعد از دو سه ساعت بازی کردن خسته می شد. به هر حال یکی از بازی های مورد علاقه ات شده دالی بازی با مامان. وقتی این کار رو انجام می دیم چنان ریسه ای می ری که...
5 ارديبهشت 1392

هانیا کم کم داره اشیا رو می شناسه

معنای قشنگ زندگی ما، سلام هانیا جونم سلام به روی ماهت. امروز کلاً روز کم حادثه ای بود. چیز خاصی واسه نوشتن ندارم. فقط اینکه بعداز ظهر بردیمت حموم و کلی آب بازی کردی و اومدی بیرون گرفتی خوابیدی تا ساعت 11. حتماً اطلاع داری از این موضوع که دیشب ساعت 3 نصفه شب لالا کردی و ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدی. امروز کلاً 3 ساعت هم بیدار نبودی و روداری دیشب کار دستت داد و همش خواب بودی. راستی امروز خاله عمو محمد (شوهر خاله شیرین) فوت کرد. خدا رحمتش کنه. چند لحظه قبل از حموم چند لحظه بعد از حموم قربون موهای قشنگت بشم. ببین بابایی چی کارش کرده. گل همیشه سبزم، امروز خودت تونستی جغجغه ات رو کامل دستت بگیری و تکونش بدی و با صداش تعجب می کرد...
3 ارديبهشت 1392

نی نی لجباز

روشنایی بخش زندگی قشنگمون، هانیای مهربون سلام بلههههههههههههههههه، می بینم که ساعت از یک و نیم نصفه شب هم گذشته و ما خیال خوابیدن نداریم و چشمامون از همیشه سرحال تر و بازتره. خداییش بعد از یک روز پرکار دوست داشتم یه امشب زود بخوابم که اونم هانیا خانم لطف کرد و نصفه شبی بازیش گرفته و الان که دارم می نویسم بغل باباییش نشسته و داره این ور اون ورو نگاه می کنه و اثری از خواب توی چشمای قشنگش نیست. هانیای شیرینم، امروز از صبح پدر شیر خوردنو درآوردی از بس خوردی ماشاالله، حالا که باید لالا کنی لج کردی و با اون چشمای قشنگت داری همه جارو نگاه می کنی. امروز وارد چهار ماهگی شدی. گل ناز و قشنگم چهار ماهگیت مبارک باشه. کی می شه چهار سالت بشه؟ دارم لحظه...
3 ارديبهشت 1392

دعوای مامان و هانیا

ستاره شب های مهتابی من و بابا، هانیای قشنگم سلام الان ساعت 12:35 دوشنبه 2 اردیبهشت. دختر گلم امروز شما سه ماهت تموم می شه و وارد چهارمین ماه زندگی قشنگت می شی. نمی دونم اگه می تونستی حرف بزنی و از وضع زندگیت تعریف کنی چی می گفتی ولی امیدوارم از زندگی کردن کنار من و بابایی راضی باشی. بگذریم دختر گلم... دیروز که شنبه بود کار خاصی نکردیم. هوا کمی سرد بود و ما خونه موندیم و بابایی رفت به کاراش رسید و برگشت خونه.بعد از ظهر من رفتم باشگاه و شما موندی پیش بابا و خوابیدی. وقتی من برگشتم بابایی رفت سالن فوتبال و ما با هم کلی سر و کله زدیم تا اومد. اما امروز از صبح که من بیدار شدم چی کارا کردم؟ آهان ساعت 5 صبح بیدارت کردم که شیر بخوری ولی کلی کلاس...
2 ارديبهشت 1392

اولین جرقه ساختن وبلاگ

سلام به تمام کسانی که به وبلاگ دختر عزیز من هانیا کوچولو سر زدن. من اسمم آرزو، مادر هانیام. دختر مهربون من الان که دارم این وبلاگ رو می سازم تازه خوابش برده. دیروز که داشتم با خاله شیرین صحبت می کردم بهم پیشنهاد ساختن این وبلاگ رو داد و من هم شروع کردم. امیدوارم بتونم تمام حس و حال دوست داشتن عشقم رو تقدیم هانیا جون کنم. هانیای عزیزم شما تمام وجود مادر و پدرتی. مراقب خوت باش و بدون که فرشته زندگی ما باید همیشه سالم و صبور و مهربون باشه.   ...
1 ارديبهشت 1392

نی نی همیشه متعجب من

بند دل مامان سلام دوباره که خوابیدی، مثل همیشه دستات بالاست و توهم شیر خوردن داری. وقتی می خوابی هوا رو میک می زنی و فکر می کنی داری شیر می خوری. دیروز بعد از 8 ماه رفتم باشگاه و ورزشم رو شروع کردم. حس خیلی خوبی بود. تو رو گذاشتم پیش بابا مهدی و رفتم. توی باشگاه همش نگران بودم نکنه گریه کنی و بابایی از عهده ات برنیاد ولی وقتی sms داد و گفت خوابیدی خیالم راحت شد ولی ظاهراً دوباره از اون خوابای ده دقیقیه ای بود و زود بیدار شدی. اشکال نداره مامان هر سازی بزنی ما باهات می رقصیم ولی اینو یادت باشه بالاخره نوبت ماهم می شه.وقتی اومدم خونه بابا رفت باشگاه و حالا نوبت من بود که باهات کلنجار برم ولی خدا رو شکر دختر خیلی خوبی بودی و توی روز انقدر ورج...
1 ارديبهشت 1392

وروجک معترض

عشق مادر سلام دیروز نرسیدم بیام و واست بنویسم یعنی جنابعالی نذاشتی. امروز که 30 فروردین بود البته الان ساعت یک نصفه شبه و شده 31 فروردین تازه خوابت برد و دادمت بغل بابا مهدی و گفتم شروع به نوشتن کنم. روزا همین جوری داره می گذره و شما هر روز بزرگ و بزرگ تر می شی و البته خانوم تر. هانیای عزیزم هر چی می گذره وابستگی من و بابایی بهت بیشتر می شه و صد البته تو هم همین طور چون بغل هیچ کس طاقت نمیاری و همین که میای بغل ما ساکت می شی. می دونم بعداً به مشکل می خورم بابت این قضیه مخصوصاً وقتی بخوام برگردم سر کار ولی راستشو بخوای خودمم بدم نمیاد چون وقتی بغلمی احساس آرامش می کنم و حس می کنم دنیا با تمام خوبیاش و زیبایی هاش مال منه.خدا رو صد هزار بار ش...
1 ارديبهشت 1392